خب ! سلام 
تازه امروز تونستم بعد از کربلا یه کم وقت بزارم و بیام و
یه عکسی که خودم انداختم رو ویرایش کنم و در خدمتتون باشم . 
جاتون خالی کربلا خیلی خوش گذشت .
سفر سبکی بود .
با اینکه خانوادگی رفته بودیم و دو تا بچه ها رو هم برده بودیم ،
ولی سختی زیادی نداشت .
نظر امام حسین علیه السلام باهامون بود خداروشکر .
سال اول حساسیت هام خیلی زیاد بود.
با پسرم که یک ساله بود رفتیم .
یه خانواده سه نفره !
یه بچه کوچیک پوشکی که شیر خشکی نبود !
رفتیم زیارت شهر مبارک کاظمین !
زیارت ائمه علیهم السلام که انجام شد
باید همون شب برمی گشتیم به خاطر عدم امنیت !
این وسط که موکب ها جا نداشتن و هتل ها خیلی گرون بودن و
ما هم با عده ای از افراد فامیل همراه بودیم
و نمیشد تکی بریم هتل بگیریم ،
جناب شازده ی بنده ، خرابکاری کردن و بنده ،در آچمزی کامل به سر بردم !
گفتن تو کالسکه عوضش کن ولی من تجربه ی همچین چیزی رو نداشتم .
همیشه بچه م رو میشستم و کرم مالی میکردمو پوشک !
از دستمال مرطوب خوشم نمیومد . میگفتم بچه میسوزه !
چند دقیقه ای گذشت و من گفتم حتما
هتل بگیریم من بچه م رو بشورم . نمیتونم .
با اصرار پدر شوهرم توی کالسکه عوضش کردم
و این استارت پختگی های دوران جدید من شد !
برگشتیم نجف !
تو ماشین چه رفتن و چه برگشتن با وجود
بچه ی وروجکی مثل پسرم خیلی اذیت شدم .
دائم باید شیر میدادم و این از قوای بدنیم کم میکرد .
خوابم به هم ریخته بود و تازه اول مسیر بود .
توی نجف زیارت کردیم و کمی بعد مریض شدم !
استارت پیاده روی رو هم زدیم و یه روز کامل راه رفتیم .
به موکب امام رضا علیه السلام هم به زور رسیدم متاسفانه .
از طرفی سرما خوردگی تو وجودم بود .
رسیدیم موکب امام رضا علیه السلام . دکترشون گفتن معده ت یخ زده .
حتی سرد هم نیست یخ زده. باید حسابی گرمی بخوری .
حالم خیلی بد بود . حال بد هم که مستحضرید چه اتفاقاتی میفته !!!
شب تو یه موکبی که قرار نداشتیم ، استراحت و حسابی یخ کردیم .
صبحش ولی بازم به مسیر ادامه دادیم .
یه پتوی خوشگلم که خیلی دوستش داشتم گم شد .
ادامه دادیم و نزدیک صبح بود که دیگه نتونستم راه برم .
غذاهاشون به مزاجم نمیساخت .
چندین عمود بعد هم رفتیم و دیگه افتادم .
حتی نتونستم از هم کاروانی ها عذرخواهی و خداحافظی کنم .
رفتم تو یه موکب و مشغول شیر دادن به پسرم شدم
و همونجا کمی استراحت کردم .
.................................................................................
دلم نیومد کربلا ندیده برگردم .
یه کم که جون گرفتم عزممو جزم کردم و از همسرم خواستم
با تاکسی بریم کربلا.
اما کرب و بلا !
رفتیم و جای سوزن انداختن نبود .
به سختی از پارکینگ راه میرفتم تا برسیم به حرم .
راه خیلی طولانی بود بنظرم .
هرچند دقیقه یکبار باید حتما استراحت میکردم و یه چیزی میخوردم .
معمولا هم از مغازه نوشابه و کیک میخریدیم یا غذا ایرانی میخوردیم .
البته غذا ایرانی خیلی کم بود . خیییییلی کم .
بالاخره با خستگی تمام رسیدیم .
یه دفعه چشم چرخوندم دیدم وااای گنبد !
گنبد حرم امام حسین علیه السلام رو دیدم .
جمعیت زیاد بود . ولی رفتیم تو بین الحرمین نشستیم .
بین الحرمین ! مسیر عشق !
ولی اعصابم به خاطر ضعفی که داشتیم فوق العاده ضعیف بود .
یه زیارت مختصر کردیم و رفتیم موکب پیدا کنیم .
همسرم و یه مرد عرب و من و بچه .
تا بخوان موکب پیدا کنن مرد عرب من و بچه رو برد
جایی که خلوت بود و گفت اینجا مخصوص ماست اینجا استراحت کنید .
افراد زیادی رو راه نمیدن .
من و علی اصغر رفتیم و چند دقیقه ای کمر به زمین رسوندیم .
علی اصغر همه ش بغلم بود چون نمیتونست درست راه بره .
همسرم و مرد عرب رفتن !
دیدم استراحت بسه . نمیتونم بیشتر بشینم .
رفتم دنبال همسرم . هرجا که میگشتم نبود .
از آدمایی که دیده بودیم سراغشو میگرفتم و با عربی
دست و پا شکسته میپرسیدم همسرم و مرد عرب رو ندیدید؟
برگشتم و ناامید از پیدا کردنشون .
تا از در موکب داخل شدم دیدم همسرم از در اون چادری که توش بودیم
با یه نگاه ناامید و نگران داره میره که میره !
نا نداشتم .
بچه بغلم بود .
به زور پا تند کردم و صدا زدم .
اول روم نمیشد صدام رو بلند کنم.
ولی دیدم کشور غریب . گمشدن !!
الان اگه بره هم اون از نگرانی دق میکنه هم من از گمشدن میترسم.
صدام بلند و بلند تر شد.
بالاخره شنید صدامو . خوشحال شدم . آرامش گرفتم .
تا رسید بهم اول بچه رو گرفت .
بعد رفتیم یه موکب ایرانی . خوب بود .
بالاخره یه کم استراحت کردیم . یه کم مردم فارسی حرف میزدن شنیدیم .
علی اصغر خوابید و منم آرم آروم کمی خوابیدم .
با بچه که میری مسافرت مخصوصا مسافرتی که همسرت
باید ازتون جدا بخوابه ، حتی دستشویی رفتن هم نگرانی داره .
حتی دنبال آب رفتن که بخوری هم نگرانی داره .
قرار گذاشتیم نیمه شب پاشیم و بریم زیارت .
بلند شدم علی اصغرو حاضر کردم .
همه چیزو جمع کردم و رفتم سراغ موکب آقایون !
به مسئولش گفتم همسرم امامه ش رو گذاشته کنارش .
همون وسطه میشه صداش کنید .
گفت خانوم! همه خوابن نمیشه .
و من هم کم رووووو . باهاش چونه نزدم و قبول کردم و رفتم !
نشستم به سماق مکیدن !
تا اینکه صبح شد و همسرم صدا زد .
دیگه همه بیدار بودن . میشد راحت صدا بزنن . رفتیم و شرح ماوقع به همسرم دادم
و جفتمون ناراحت شدیم .
نشده بودیم بریم زیارت .
بشینیم حرف بزنیم . ببینیم .
رفتیم و دوباره بین الحرمین نشستیم .
علی اصغر خوابید.
عجب هوایی .
عجب صفایی داشت .
سبک بود .
سبک تر از پر .
ماه بود .
عشق بود .
فکر نمیکنم کسی بتونه زیبایی های بن الحرمین رو وصف کنه و بگه !
بعد از چند ساعت پا شدیم . باید برمیگشتیم .
رفتیم نجف دوباره . خونه ی شیخ جلیل که همون اول اومده بود دنبالمون
تو وادی السلام و ما رو برده بود خونش .
همون خونه ای که وقتی تو پیاده روی مریض شده بودم ،
با تاکسی برگشتیم و اونجا موندیم و تب و لرز کردم و کلی پتو روم انداخته بودن .
با ایما و اشاره بهم فهمونده بودن که لیمو میخوام بخورم تا حالم خوب بشه یا نه ؟!
دیده بودن حالم بده اتاقو خالی کرده بودن که همسرم بیاد پیشم .
خیلی فهیم بودن و هستن و خدا حفظشوون کنه این خانواده خوب رو .
تو نجف یه راست رفتیم خونه شیخ جلیل .
دیدیم ساک هامون نیست . هیچ کس نیست .
پرسیدیم گفتن فامیلا اومدن ساک های شما رو هم برداشتن و رفتن فرودگاه .
گفتن شما هم تا رسیدید بیاید .
ما هم حسابمون دچار مشکل شده بود .
هزینه تاکسی تا فرودگاه رو نداشتیم .
حتی هزینه تاکسی ای که از کربلا ما رو آورد نجف روهم کم داشتیم .
شیخ جلیل بزرگوار برامون برادری کردن و حساب کردن .
راهی شدیم و رفتیم فرودگاه .
رسیدیم .همه رسیده بودن و گشنه و تشنه بودن .
یه دونه فنجون کافی میکس توی فرودگاه به همراه دونات می شد 45 هزار تومن .
فکر کنید من با معده ی یخ زده ، بدون نهار ، اینجا هم که حتی کیک هم نمیشد بخریم !
بچه هم که شیر میدادم . چه اوضاعی !!!
لازم بذکره ما تو 4 ماهگی رفته بودیم مشهد ،
چون شیر و عسل و موادی که وقتی خونه خودمون بودم
میخوردم رو نمیشد اونجا بخورم ،
کلی هم من هم بچه م لاغر شده بودیم .
شیر دادن خیلی سخته !
خلاصه ! نشستیم و نشستیم تا پیج کنن .
داشتن پیج میکردن که یه بنده خدایی اومد
و بهمون دو سه غذا داد. دیده بود بچه داریم و خانواده ایم .
غذا ها رو دلمون نمیومد بخوریم .
کلی آدم بودیم و دو سه تا غذا داشتیم .
پدر شوهرم گفت تو بشین بخور بچه شیر میدی .
تقسیم کردیم و هرکی با توجه به اولویت یه مقدار خورد .
یه کم بهتر بودیم . رفتیم سوار شدیم و حرکت به سمت ایران !
دیگه همه فارسی حرف میزدن .
خانواده مون کنارمون بودن . سوار ماشین شدیم و رسیدم منزل پدری .
همه از خستگی افتادیم و مادرم همه کارهامون رو انجام دادن .
شب بعدش مهمونی زوار بود و ما حتی جون نداشتیم تا خونه خودمون بریم
و لباس برداریم . همون لباس ها که شسته بودیم رو برداشتیم
و رهسپار مهمونی شدیم .
همه بیمار کربلا بودن . ولی مهمونی خوبی بود . خداروشکر.
تجربه های خوبی تو سفرمون بود .
دل شکستن ها و نازک دلی ها ، گمشدن ها ، غذاها ،
همه چیزش عالی بود با اینکه سخت بود
و من هنوز اونقدر تو نقش مادری خودم جا افتاده نشده بودم
که توشرایط مختلف ، فوری مدیریت کنم
و میخواستم همه چیز عالی عالی باشه
ولی با وجود همه اینها برام خیلی عالی بود .
اولین استارت پختگی های مادری من
اونجا بود و برام خیلی ارزشمنده .