چون نیّت بر انجام کاری ، قوی باشد ، هیچْ بدنی احساسِ ضعف و ناتوانی نمی کند.

۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

امروزمون

امروزمون

گاهی خیلی عصبانی می شم . از دست این دختر کوچولوی وروجک و غژغژو ...

 

خیلی از کوره در می رم .

 

نمیدونم چه کنم . نمیدونم تا حالا این مدلی شدید یا نه ؟!

 

یه دفعه اصلا انگار عین روح میرید تو آسمون از شدت فشار عصبی!!!

 

خنده داره ولی این مدلیه دیگه !laugh

 

امروز ولی یه اتفاق نه چندان جدید روی داد

 

بارها اینجوری شده ها .

 

اگه تو اینستا هم یه سرچی کنید میبینید کلی کاریکاتور و ... براش ساختن .

 

موضوع جدیدی نیست که یه مادر ، صبح که از خواب پا میشه ،

 

ظاهر تر و تمیز و ترگل ورگل داره و با روحیه و انرژی صد در صد

 

میگه امروز حسابی بازی و شادی و خنده داریم .

 

 ساعت میشه دوازده ظهر . یه کم ژولیده و معذب .

 

 تا اینکه دم غروب میشه و حسابی بهم ریخته و

 

آویزون و فقط در انتظار اینکه یعنی میشه اینا بخوابن ؟؟؟؟؟

 

البته قبل از خوابیدن بچه ها ، خودش زودتر خوابش میبره هاااا!

 

بنده خدا مادرهاااااا . خیلی سختی میکشن .

 

خدا اجر بده به مادرهامون . ان شاالله با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

 

محشور بشن . وقتی سختی های یه مادر رو از نزدیک

 

با لحم و دم و گوشت و پوست و استخونت لمس میکنی ،

 

فقط دلت میخواد تا میتونی براشوون دعا کنی و خدا دعاهات رو مستجاب کنه !

 

دیروز کلا با فاطمه کوچولو ، جیغ و داد و فریاد داشتیم .

 

گاهی که از عهده ش برنمیومدم و فقط سکوت و بی محلی بود

 

تا کمی حداقل خودم آروم بشم .

 

دوهزاریم افتاد که نه ! اینجوری نمیشه .

 

اگه بخوام کلا باهاش اینجوری تا کنم ، هم اون عصبی میشه هم من .

 

مادر یعنی این دیگه ! یعنی بسوزی .

 

والا تا الان کمی تونستم که به خودم بقبولونم که

 

باید بسوزی تا وضعیت آروم باشه و همه خوش خوش باشن .

 

امروز دوباره از صبح مثل همون کاریکاتوره ،

 

ولی با ترس اینکه خدایا من دوازده ظهر چه رفتاری دارم ،

 

شروع شد . خوب و خوش بودیم تا اینکه سر آقا علی اصغر خورد

 

به سر من بیچاره ! اولش ناخودآگاه از شدت درد جیغم رفت هوا !

 

آقا پسر هم رفت تو اتاق و بعد چند دیقه با خواهرش ،بازی رو از سر گرفتن .

 

بعد از آروم شدن اوضاع ، جینقیلی اومد پیشم و کلی آه و ناله و اوه اوه کرد

 

که سرم درد میکنه . انقدر ماساژ دادم و قربون صدقه ش رفتم که .wink

 

ولی بازم ناله ش هوا بود . آخر سر نگران شدم . پا شدم بررسی های

 

کامل رو انجام دادم که نکنه خونریزی داخلی کرده باشه .

 

دیدم خوابش میاد . بردمش بخوابونم که دعوا سر اینکه

 

کی روی پا بخوابه شروع شد ! آخه یکی نیست بگه

 

فاطمه جان شما که خوابت نمیاد ، چرا میای طرح دعوا میکنی ؟؟؟؟!!!!

 

 

 آخر سر بعد از کلی اتل متل و هرکی تک بیاره فاطمه برد .

 

در کمال شگفتی گفت خب من که خوابم نمیاد !!!!

 

داداش بیا بخواب . وااایییی داشتم میمردم از حرص و  خنده . angry

 

میخواستم اینقدر فشششارش بدم که له بشه .

 

آقا ! علی اصغر خوابید .

 

منم که گفتم قبل علی اصغر خوابم برده بود .

 

گهگاهی با موشک های کاغذی ای که فاطمه بانو درست میکرد

 

و هدف همه شونم صورت منِ بنده خدا بود بیدار میشدم

 

ولی خدایی بیهوش تر از اون بودم که هوشیار بشم .

 

آخر سر ،بچم انقدر خسته شد که موشک زد

 

و من بیدار نشدم اومد تکونم داد گفت مامان

 

قرار بود گرگم به هوا بازی کنیم .

 

گفتم باشه بریم یه دور بازی کنیم و بعدشم بخوابی .

 

گفت باشه . منم ساده لوح .frown

 

گفتم قول داده دیگه . رفتیم بازی کردیم وگفتم وقت خوابه .

 

دیدم زد زیرش . گفتم قول دادی . اومد رو پام خوابیدdevil

 

و ولی چشاش عین قورباغه باااااز . blush

 

نخوابید که . منم حرصم گرفت ولی بنا به تجربه دیروز که عرض کردم

 

همه ش جیغ جیغ بودیم، فقط لب بستم و نفس عمیق کشیدم

 

و با یادخدا خودم رو سعی کردم آروم کنم .

 

اومدم از اتاق بیرون و فاطمه هم انگار نخ نامرئی بهش بسته

 

باشن و جوجه دنبال مامانش، هرجارفتم اومد . cool

 

که نتیجه ش شد اینکه از ترکشای آروم کردن خودم و

 

کمی حرص که درونم باقی مونده بود چندتا کوچولو

 

نصیبش شد . ولی در کل انگار کمی موفق بودم خداروشکر تو این مساله .

 

خلاصه که من ،از اینور به اونور سعی در آروم کردن روح سرکش

 

و یاغی خودم بودم و آخر سر هم با تمهیداتی که به کار بستم

 

و کتاب " حکمت نامه کودک" که خوندمش کمی آروم شدم

 

و روال عادی رو از سر گرفتیم .

 

حالا هم از اونموقع یه ریییییییییز در حال فک زدن هستن ایشون

 

و ثانیه ای نیست که سکوت اختیار کنن . با خودش بازی میکنه و

 

از طرف اون یکی عروسک هم حرف میزنه و لوس میکنه خودشو و

 

کلی ادا داره . میره دستشویی با شلنگه تئاتر اجرا میکنه و جاش

 

حرف میزنه . میاد میگه بیا بازی .میگم برو توپ بیار توپ بازی کنیم

 

میگه نهههههه باید حتما بریم تو خیابون .

 

خودشم خنده ش میگیره از این حرفاش ولی چه کنه دیگه ..

 

کلا صبر نداره . یه چیز میخواد باید همون موقع بهش برسونی

 

وگرنه بی منطق ترینِ عالمه .

 

خدایا صبر صبر صبر .

 

خدایا خواهشا صبر صبر صبر .

 

مغزم در حال ترکیدنه از این حجم عظیم بی منطقی .

 

از این همه وای وای وای وای وای . چی بگم آخه !!!!

 

 الانم کلا فک فک فک فک فک فک فک فک فک میزنه . angry

 

رفت توپشو آورد بازی کنیم ولی عمرا باهاش بازی کنم !!!!

 

خدایا با این حرفی که زدمsurprise انگار منم یه حجم عظیم بی منطقی

 

و کودکِ لجوجِ شرور تو  وجودم دارم .

 

باید کنترلش کنم . وگرنه ممکنه اثرات مخربی به بار بیاره .

 

دعام کنید .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محمدی
سفر کرب و بلا خانوادگی

سفر کرب و بلا خانوادگی

 

 

                                                                                                                 

 

 

خب ! سلام smiley

 

تازه امروز تونستم بعد از کربلا یه کم وقت بزارم و بیام و

 

یه عکسی که خودم انداختم رو ویرایش کنم و در خدمتتون باشم . heart

 

 جاتون خالی کربلا خیلی خوش گذشت .

 

سفر سبکی بود .

 

با اینکه خانوادگی رفته بودیم و دو تا بچه ها رو هم برده بودیم ،

 

ولی سختی زیادی نداشت .

 

نظر امام حسین علیه السلام باهامون بود خداروشکر .

 

سال اول حساسیت هام خیلی زیاد بود.laugh

 

با پسرم که یک ساله بود رفتیم .

 

یه خانواده سه نفره !

 

یه بچه کوچیک پوشکی که شیر خشکی نبود !

 

رفتیم زیارت شهر مبارک کاظمین !

 

زیارت ائمه علیهم السلام که انجام شد

 

باید همون شب برمی گشتیم به خاطر عدم امنیت !

 

این وسط که موکب ها جا نداشتن و هتل ها خیلی گرون بودن و

 

ما هم با عده ای از افراد فامیل همراه بودیم

 

و نمیشد تکی بریم هتل بگیریم ،

 

جناب شازده ی بنده ، خرابکاری کردن و بنده ،در آچمزی کامل به سر بردم !

 

 

 گفتن تو کالسکه عوضش کن ولی من تجربه ی همچین چیزی رو نداشتم .

 

همیشه بچه م رو میشستم و کرم مالی میکردمو پوشک !

 

از دستمال مرطوب خوشم نمیومد . میگفتم بچه میسوزه !

 

چند دقیقه ای گذشت و من گفتم حتما

 

هتل بگیریم من بچه م رو بشورم . نمیتونم .

 

با اصرار پدر شوهرم توی کالسکه عوضش کردم

 

و این استارت پختگی های دوران جدید من شد !

 

برگشتیم نجف !

 

تو ماشین چه رفتن و چه برگشتن با وجود

 

بچه ی وروجکی مثل پسرم خیلی اذیت شدم .

 

دائم باید شیر میدادم و این از قوای بدنیم کم میکرد .

 

خوابم به هم ریخته بود و تازه اول مسیر بود .

 

توی نجف زیارت کردیم و کمی بعد مریض شدم !

 

استارت پیاده روی رو هم زدیم و یه روز کامل راه رفتیم .

 

به موکب امام رضا علیه السلام هم به زور رسیدم متاسفانه .


 

از طرفی سرما خوردگی تو وجودم بود .

 

رسیدیم موکب امام رضا علیه السلام . دکترشون گفتن معده ت یخ زده .

 

حتی سرد هم نیست یخ زده. باید حسابی گرمی بخوری .

 

حالم خیلی بد بود . حال بد هم که مستحضرید چه اتفاقاتی میفته !!!

 

 

شب تو یه موکبی که قرار نداشتیم ، استراحت  و حسابی یخ کردیم .

 

صبحش ولی بازم به مسیر ادامه دادیم .

 

یه پتوی خوشگلم که خیلی دوستش داشتم گم شد .

 

ادامه دادیم و نزدیک صبح بود که دیگه نتونستم راه برم .

 

غذاهاشون به مزاجم نمیساخت .

 

چندین عمود بعد هم رفتیم و دیگه افتادم .

 

حتی نتونستم از هم کاروانی ها عذرخواهی و خداحافظی کنم .

 

رفتم تو یه موکب و مشغول شیر دادن به پسرم شدم

 

و همونجا کمی استراحت کردم .

.................................................................................

 

دلم نیومد کربلا ندیده برگردم .

 

یه کم که جون گرفتم عزممو جزم کردم و از همسرم خواستم

 

با تاکسی بریم کربلا.

 

اما کرب و بلا !

 

رفتیم و جای سوزن انداختن نبود .

 

به سختی از پارکینگ راه میرفتم تا برسیم به حرم .

 

راه خیلی طولانی بود بنظرم .

 

هرچند دقیقه یکبار باید حتما استراحت میکردم و یه چیزی میخوردم .

 

معمولا هم از مغازه نوشابه و کیک میخریدیم یا غذا ایرانی میخوردیم .

 

 

البته غذا ایرانی خیلی کم بود . خیییییلی کم .

 

بالاخره با خستگی تمام رسیدیم .

 

یه دفعه چشم چرخوندم دیدم وااای  گنبد !

 

گنبد حرم امام حسین علیه السلام رو دیدم .

 

 

جمعیت زیاد بود . ولی رفتیم تو بین الحرمین نشستیم .

 

بین الحرمین ! مسیر عشق !

 

ولی اعصابم به خاطر ضعفی که داشتیم فوق العاده ضعیف بود .

 

یه زیارت مختصر کردیم و رفتیم موکب پیدا کنیم .

 

همسرم و یه مرد عرب و من و بچه .

 

تا بخوان موکب پیدا کنن مرد عرب من و بچه رو برد

 

جایی که خلوت بود  و گفت اینجا مخصوص ماست اینجا استراحت کنید .

 

افراد زیادی رو راه نمیدن .

 

 

من و علی اصغر رفتیم و چند دقیقه ای کمر به زمین رسوندیم .

 

علی اصغر همه ش بغلم بود چون نمیتونست درست راه بره .

 

همسرم و مرد عرب رفتن !

 

دیدم استراحت بسه . نمیتونم بیشتر بشینم .

 

رفتم دنبال همسرم . هرجا که میگشتم نبود .

 

از آدمایی که دیده بودیم سراغشو میگرفتم و با عربی

 

دست و پا شکسته میپرسیدم همسرم و مرد عرب رو ندیدید؟

 

برگشتم و ناامید از پیدا کردنشون .

 

تا از در موکب داخل شدم دیدم همسرم از در اون چادری که توش بودیم

 

با یه نگاه ناامید و نگران داره میره که میره !

 

نا نداشتم .

 

بچه بغلم بود .

 

به زور پا تند کردم و صدا زدم .

 

اول روم نمیشد صدام رو بلند کنم.

 

ولی دیدم کشور غریب . گمشدن !!

 

الان اگه بره هم اون از نگرانی دق میکنه هم من از گمشدن میترسم.

 

صدام بلند و بلند تر شد.

 

بالاخره شنید صدامو . خوشحال شدم . آرامش گرفتم .

 

تا رسید بهم اول بچه رو گرفت .

 

بعد رفتیم یه موکب ایرانی . خوب بود .

 

بالاخره یه کم استراحت کردیم . یه کم مردم فارسی حرف میزدن شنیدیم .

 

علی اصغر خوابید و منم آرم آروم کمی خوابیدم .

 

 

با بچه که میری مسافرت مخصوصا مسافرتی که همسرت

 

باید ازتون جدا بخوابه ، حتی دستشویی رفتن هم نگرانی داره .

 

حتی دنبال آب رفتن که بخوری هم نگرانی داره .

 

قرار گذاشتیم نیمه شب پاشیم و بریم زیارت .

 

بلند شدم علی اصغرو حاضر کردم .

 

همه چیزو جمع کردم و رفتم سراغ موکب آقایون !

 

به مسئولش گفتم همسرم امامه ش رو گذاشته کنارش .

 

همون وسطه میشه صداش کنید .

 

گفت خانوم! همه خوابن نمیشه .

 

و من هم کم رووووو . باهاش چونه نزدم و قبول کردم و رفتم !

 

نشستم به سماق مکیدن !

 

تا اینکه صبح شد و همسرم صدا زد .

 

دیگه همه بیدار بودن . میشد راحت صدا بزنن . رفتیم و شرح ماوقع به همسرم دادم

 

و جفتمون ناراحت شدیم .

 

نشده بودیم بریم زیارت .

 

بشینیم حرف بزنیم . ببینیم .

 

رفتیم و دوباره بین الحرمین نشستیم .

 

علی اصغر خوابید.

 

عجب هوایی .

 

عجب صفایی داشت .

 

سبک بود .

 

سبک تر از پر .

 

ماه بود .

 

عشق بود .

 

فکر نمیکنم کسی بتونه زیبایی های بن الحرمین رو وصف کنه و بگه !

 

 

بعد از چند ساعت پا شدیم . باید برمیگشتیم .

 

رفتیم نجف دوباره  . خونه ی شیخ جلیل که همون اول اومده بود دنبالمون

 

تو وادی السلام و ما رو برده بود خونش .

 

همون خونه ای که وقتی تو پیاده روی مریض شده بودم ،

 

با تاکسی برگشتیم و اونجا موندیم و تب و لرز کردم و کلی پتو روم انداخته بودن .

 

با ایما و اشاره بهم فهمونده بودن که لیمو میخوام بخورم تا حالم خوب بشه یا نه ؟!

 

دیده بودن حالم بده اتاقو خالی کرده بودن که همسرم بیاد پیشم .

 

خیلی فهیم بودن و هستن و خدا حفظشوون کنه این خانواده خوب رو .

 

 

تو نجف یه راست رفتیم خونه شیخ جلیل .

 

دیدیم ساک هامون نیست . هیچ کس نیست .

 

پرسیدیم گفتن فامیلا اومدن ساک های شما رو هم برداشتن و رفتن فرودگاه .

 

گفتن شما هم تا رسیدید بیاید .

 

ما هم حسابمون دچار مشکل شده بود  .

 

هزینه تاکسی تا فرودگاه رو نداشتیم .

 

حتی هزینه تاکسی ای که از کربلا ما رو آورد نجف روهم کم داشتیم .

 

شیخ جلیل بزرگوار برامون برادری کردن و حساب کردن .

 

راهی شدیم و رفتیم فرودگاه .

 

رسیدیم .همه رسیده بودن و گشنه و تشنه بودن .

 

یه دونه فنجون کافی میکس توی فرودگاه به همراه دونات می شد 45 هزار تومن .

 

فکر کنید من با معده ی یخ زده ، بدون نهار ، اینجا هم که حتی کیک  هم نمیشد بخریم !

 

بچه هم که شیر میدادم . چه اوضاعی !!!

 

 

لازم بذکره ما تو 4 ماهگی رفته بودیم مشهد ،

 

چون شیر و عسل و موادی که وقتی خونه خودمون بودم

 

میخوردم رو نمیشد اونجا بخورم ،

 

کلی هم من هم بچه م لاغر شده بودیم .

 

شیر دادن خیلی سخته !

 

خلاصه ! نشستیم و نشستیم تا پیج کنن .

 

داشتن پیج میکردن که یه بنده خدایی اومد

 

و بهمون دو سه غذا داد. دیده بود بچه داریم و خانواده ایم .

 

غذا ها رو دلمون نمیومد بخوریم .

 

کلی آدم بودیم و دو سه تا غذا داشتیم .

 

پدر شوهرم گفت تو بشین بخور بچه شیر میدی .

 

تقسیم کردیم و هرکی با توجه به اولویت یه مقدار خورد .

 

یه کم بهتر بودیم . رفتیم سوار شدیم و حرکت به سمت ایران !

 

دیگه همه فارسی حرف میزدن .

 

خانواده مون کنارمون بودن . سوار ماشین شدیم و رسیدم منزل پدری .

 

همه از خستگی افتادیم و مادرم همه کارهامون رو انجام دادن .

 

شب بعدش مهمونی زوار بود و ما حتی جون نداشتیم تا خونه خودمون بریم

 

و لباس برداریم . همون لباس ها که شسته بودیم رو برداشتیم

 

و رهسپار مهمونی شدیم .

 

همه بیمار کربلا بودن . ولی مهمونی خوبی بود . خداروشکر.

 

تجربه های خوبی تو سفرمون بود .

 

دل شکستن ها و نازک دلی ها ، گمشدن ها ، غذاها ،

 

همه چیزش عالی بود با اینکه سخت بود

 

و من هنوز اونقدر تو نقش مادری خودم جا افتاده نشده بودم

 

که توشرایط مختلف ، فوری مدیریت کنم

 

و میخواستم همه چیز عالی عالی باشه

 

ولی با وجود همه اینها برام خیلی عالی بود .

 

اولین استارت پختگی های مادری من

 

اونجا بود و برام خیلی ارزشمنده .

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محمدی