گاهی خیلی عصبانی می شم . از دست این دختر کوچولوی وروجک و غژغژو ...

 

خیلی از کوره در می رم .

 

نمیدونم چه کنم . نمیدونم تا حالا این مدلی شدید یا نه ؟!

 

یه دفعه اصلا انگار عین روح میرید تو آسمون از شدت فشار عصبی!!!

 

خنده داره ولی این مدلیه دیگه !laugh

 

امروز ولی یه اتفاق نه چندان جدید روی داد

 

بارها اینجوری شده ها .

 

اگه تو اینستا هم یه سرچی کنید میبینید کلی کاریکاتور و ... براش ساختن .

 

موضوع جدیدی نیست که یه مادر ، صبح که از خواب پا میشه ،

 

ظاهر تر و تمیز و ترگل ورگل داره و با روحیه و انرژی صد در صد

 

میگه امروز حسابی بازی و شادی و خنده داریم .

 

 ساعت میشه دوازده ظهر . یه کم ژولیده و معذب .

 

 تا اینکه دم غروب میشه و حسابی بهم ریخته و

 

آویزون و فقط در انتظار اینکه یعنی میشه اینا بخوابن ؟؟؟؟؟

 

البته قبل از خوابیدن بچه ها ، خودش زودتر خوابش میبره هاااا!

 

بنده خدا مادرهاااااا . خیلی سختی میکشن .

 

خدا اجر بده به مادرهامون . ان شاالله با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

 

محشور بشن . وقتی سختی های یه مادر رو از نزدیک

 

با لحم و دم و گوشت و پوست و استخونت لمس میکنی ،

 

فقط دلت میخواد تا میتونی براشوون دعا کنی و خدا دعاهات رو مستجاب کنه !

 

دیروز کلا با فاطمه کوچولو ، جیغ و داد و فریاد داشتیم .

 

گاهی که از عهده ش برنمیومدم و فقط سکوت و بی محلی بود

 

تا کمی حداقل خودم آروم بشم .

 

دوهزاریم افتاد که نه ! اینجوری نمیشه .

 

اگه بخوام کلا باهاش اینجوری تا کنم ، هم اون عصبی میشه هم من .

 

مادر یعنی این دیگه ! یعنی بسوزی .

 

والا تا الان کمی تونستم که به خودم بقبولونم که

 

باید بسوزی تا وضعیت آروم باشه و همه خوش خوش باشن .

 

امروز دوباره از صبح مثل همون کاریکاتوره ،

 

ولی با ترس اینکه خدایا من دوازده ظهر چه رفتاری دارم ،

 

شروع شد . خوب و خوش بودیم تا اینکه سر آقا علی اصغر خورد

 

به سر من بیچاره ! اولش ناخودآگاه از شدت درد جیغم رفت هوا !

 

آقا پسر هم رفت تو اتاق و بعد چند دیقه با خواهرش ،بازی رو از سر گرفتن .

 

بعد از آروم شدن اوضاع ، جینقیلی اومد پیشم و کلی آه و ناله و اوه اوه کرد

 

که سرم درد میکنه . انقدر ماساژ دادم و قربون صدقه ش رفتم که .wink

 

ولی بازم ناله ش هوا بود . آخر سر نگران شدم . پا شدم بررسی های

 

کامل رو انجام دادم که نکنه خونریزی داخلی کرده باشه .

 

دیدم خوابش میاد . بردمش بخوابونم که دعوا سر اینکه

 

کی روی پا بخوابه شروع شد ! آخه یکی نیست بگه

 

فاطمه جان شما که خوابت نمیاد ، چرا میای طرح دعوا میکنی ؟؟؟؟!!!!

 

 

 آخر سر بعد از کلی اتل متل و هرکی تک بیاره فاطمه برد .

 

در کمال شگفتی گفت خب من که خوابم نمیاد !!!!

 

داداش بیا بخواب . وااایییی داشتم میمردم از حرص و  خنده . angry

 

میخواستم اینقدر فشششارش بدم که له بشه .

 

آقا ! علی اصغر خوابید .

 

منم که گفتم قبل علی اصغر خوابم برده بود .

 

گهگاهی با موشک های کاغذی ای که فاطمه بانو درست میکرد

 

و هدف همه شونم صورت منِ بنده خدا بود بیدار میشدم

 

ولی خدایی بیهوش تر از اون بودم که هوشیار بشم .

 

آخر سر ،بچم انقدر خسته شد که موشک زد

 

و من بیدار نشدم اومد تکونم داد گفت مامان

 

قرار بود گرگم به هوا بازی کنیم .

 

گفتم باشه بریم یه دور بازی کنیم و بعدشم بخوابی .

 

گفت باشه . منم ساده لوح .frown

 

گفتم قول داده دیگه . رفتیم بازی کردیم وگفتم وقت خوابه .

 

دیدم زد زیرش . گفتم قول دادی . اومد رو پام خوابیدdevil

 

و ولی چشاش عین قورباغه باااااز . blush

 

نخوابید که . منم حرصم گرفت ولی بنا به تجربه دیروز که عرض کردم

 

همه ش جیغ جیغ بودیم، فقط لب بستم و نفس عمیق کشیدم

 

و با یادخدا خودم رو سعی کردم آروم کنم .

 

اومدم از اتاق بیرون و فاطمه هم انگار نخ نامرئی بهش بسته

 

باشن و جوجه دنبال مامانش، هرجارفتم اومد . cool

 

که نتیجه ش شد اینکه از ترکشای آروم کردن خودم و

 

کمی حرص که درونم باقی مونده بود چندتا کوچولو

 

نصیبش شد . ولی در کل انگار کمی موفق بودم خداروشکر تو این مساله .

 

خلاصه که من ،از اینور به اونور سعی در آروم کردن روح سرکش

 

و یاغی خودم بودم و آخر سر هم با تمهیداتی که به کار بستم

 

و کتاب " حکمت نامه کودک" که خوندمش کمی آروم شدم

 

و روال عادی رو از سر گرفتیم .

 

حالا هم از اونموقع یه ریییییییییز در حال فک زدن هستن ایشون

 

و ثانیه ای نیست که سکوت اختیار کنن . با خودش بازی میکنه و

 

از طرف اون یکی عروسک هم حرف میزنه و لوس میکنه خودشو و

 

کلی ادا داره . میره دستشویی با شلنگه تئاتر اجرا میکنه و جاش

 

حرف میزنه . میاد میگه بیا بازی .میگم برو توپ بیار توپ بازی کنیم

 

میگه نهههههه باید حتما بریم تو خیابون .

 

خودشم خنده ش میگیره از این حرفاش ولی چه کنه دیگه ..

 

کلا صبر نداره . یه چیز میخواد باید همون موقع بهش برسونی

 

وگرنه بی منطق ترینِ عالمه .

 

خدایا صبر صبر صبر .

 

خدایا خواهشا صبر صبر صبر .

 

مغزم در حال ترکیدنه از این حجم عظیم بی منطقی .

 

از این همه وای وای وای وای وای . چی بگم آخه !!!!

 

 الانم کلا فک فک فک فک فک فک فک فک فک میزنه . angry

 

رفت توپشو آورد بازی کنیم ولی عمرا باهاش بازی کنم !!!!

 

خدایا با این حرفی که زدمsurprise انگار منم یه حجم عظیم بی منطقی

 

و کودکِ لجوجِ شرور تو  وجودم دارم .

 

باید کنترلش کنم . وگرنه ممکنه اثرات مخربی به بار بیاره .

 

دعام کنید .