چون نیّت بر انجام کاری ، قوی باشد ، هیچْ بدنی احساسِ ضعف و ناتوانی نمی کند.

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

از چشمهاش معلومه

از چشمهاش معلومه

 

 

دنیای زیبای بچه ها چقدر شیرینه . . .

 

یا تجربه ش کردید یا نه ! اگه نه ان شاالله زود زود حتما تجربه ش کنید .

 

اینم باز به دید آدم بستگی داره که قبلا گفتم .

 

این که بچه ت بشینه و ازت سوال کنه میتونه دو تا بازخورد

 

داشته باشه یا حوصله نداری کلا دایورت هستی و نمیخوای

 

جواب بدی ، اونموقع میگی واای چقدر حرّافه . بس کن دیگه .

 

آخر سر هم یا دعوات میشه با کوچول دوست داشتنی یا

 

فرشته ت با نا امیدی راهشو میگیره میره و

 

ناراحت میشه ولی بروز نمیده !

 

دیدم رو که عوض کنم میشه بشینم مثل خودش بچه بشم

 

ولی بزرگ باشم . اگه تجربه کرده باشی الان متوجه میشی

 

چی میگم . هم بچه باشی هم بزرگ باشی . یکی بچه

 

میشه همه ش نق و داد و گریه و بزن بزن . این مثلا میشه

 

بازی بچگانه ش با بچه ش . یکی بچه میشه ولی بزرگه ،

 

رعایت داره ، محدوده داره ، مدل و ریتم داره ،

 

جواب های شیرین با زبون بچه ولی پخته داره !

 

اینه که بچه بشو ولی بزرگ.

 

سخته ولی خیلی شیرینه . شییییییرییییییینه

 

یه چندثانیه تخلیه ذهن لازم داره بعد یه دید زیبا که

 

بعدش انقدر انرژی میگیری که خواب از سرت میپره و

 

میای پست میزاری تو وبلاگت که بقیه هم

 

اینکار رو انجام بدن مثل الان منlaugh

 

بعضی وقتا که حرصمون از بچه هامون درمیاد ،

 

فکر میکنیم حتما منظور داشته از کارش .

 

این تو خانواده هایی که چندتا بچه با فاصله های کم دارن

 

خیلی مشهوده . چون فکر میکنن بچه اولیه ،

 

کلا یه آدم پخته و بزرگ منشی شده که باید از همه چیش ،

 

چشم پوشی کنه ! ولی نه .

 

همه شون بچه اند . بچگی میکنن .منظوری ندارن

 

که بیان و برن رو مغز شما به جز موارد خاص که

 

اگه به چشم هاشون نگاه کنید قابل تشخیصه که

 

از قصد میخواد بره رو مغز یا ناخواسته ست .laugh

 

در هر دو صورت بچه بشیم و سر به سرش بزاریم حل میشه .

 

بچه هم راحت میخوابه هم راحت غذا میخوره هم سردرد

 

نمیگیریم هم کلی مزیت و خواص دیگه داره که

 

ان شاالله موفق باشیم .heartشما رو به خدای منان میسپارم cheeky

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محمدی
مرز رو بشکن

مرز رو بشکن

 

وقتی تجربه های دیگران رو میخونم که چقدر دلنشین بوده واقعا لذت  می برم .

 

مثلا از ازدواج ساده شون نوشتن یا از بچه داری های مادرشون در سن های 40 سالگی .

 

اینا لذت بخش هستن . نمیدونم شاید برای من اینجوری هست .

 

شاید یکی دیگه بخونه بگه وااااا تو 40 سالگی بچه آورده ؟؟؟؟

 

 

ولی بنظرم این مهمه که دید انسان نسبت به زندگی چقدر شیرین و گذراست

 

که میدونه این دنیایی که الان توش نفس میکشه یه گذره . اصل ، انجام وظیفه ست .

 

 

زندگی انسان به دید آدم بستگی داره . یه کانال عالی دارم توی ایتا .

 

به نام دوتا کافی نیست . از اطرافیانم هم دیدم که عضوش هستن .

 

بهتون توصیه میکنم حتما عضوش شید . مطالبش عالی هست .

 

من متولد دهه 70 هستم ولی شاید برای منی که با تفکر دوتا بسه یا فرزند کمتر زندگی بهتر ،

 

بزرگ شدم و خودمون هم دو تا بچه بودیم ، الان یه دریچه جدید با یه دید جدید باز شده باشه .

 

چون بالاخره این تفکر دوتا بسه ، تو گوشه ذهن هامون جا خوش کرده

 

و داره کم کم از ذهن من و بقیه درمیاد .

 

 

من بچه خیلی دوست دارم و میخوام کلی بچه داشته باشم که تو زمستونا

 

یکیشون از دستشویی دربیاد و لرزون لرزون بره طرف بخاری و از سرما داد بزنه

 

وااااای یخ کردم در عین حال یکی جلوی تلویزیون با پاهاش داره دوچرخه میزنه

 

و یکی دیگه موهای عروسکشو شونه میکنه و کلی بچه دیگه ...

 

 

ولی یه ناخودآگاهی تو ذهنم هست که الان که دوتا بچه دارم ،

 

و میخوام بیشتر بشن ان شاالله ، انگار میخوام پا روی خط قرمز بزارم .

 

ولی میدونم که خط قرمزی در کار نیست . این دقیقا مثل یادگیری زبان توی خوابه .

 

باقیمانده ی افکار فرزند کمتر زندگی بهتر توی ناخودآگاه ما رسوب کرده

 

و  باید این مرز شکسته بشه . چند نفری مثل من که بشکنن بقیه هم مرزشکن میشن ...laugh

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محمدی
سفر کرب و بلا خانوادگی

سفر کرب و بلا خانوادگی

 

 

                                                                                                                 

 

 

خب ! سلام smiley

 

تازه امروز تونستم بعد از کربلا یه کم وقت بزارم و بیام و

 

یه عکسی که خودم انداختم رو ویرایش کنم و در خدمتتون باشم . heart

 

 جاتون خالی کربلا خیلی خوش گذشت .

 

سفر سبکی بود .

 

با اینکه خانوادگی رفته بودیم و دو تا بچه ها رو هم برده بودیم ،

 

ولی سختی زیادی نداشت .

 

نظر امام حسین علیه السلام باهامون بود خداروشکر .

 

سال اول حساسیت هام خیلی زیاد بود.laugh

 

با پسرم که یک ساله بود رفتیم .

 

یه خانواده سه نفره !

 

یه بچه کوچیک پوشکی که شیر خشکی نبود !

 

رفتیم زیارت شهر مبارک کاظمین !

 

زیارت ائمه علیهم السلام که انجام شد

 

باید همون شب برمی گشتیم به خاطر عدم امنیت !

 

این وسط که موکب ها جا نداشتن و هتل ها خیلی گرون بودن و

 

ما هم با عده ای از افراد فامیل همراه بودیم

 

و نمیشد تکی بریم هتل بگیریم ،

 

جناب شازده ی بنده ، خرابکاری کردن و بنده ،در آچمزی کامل به سر بردم !

 

 

 گفتن تو کالسکه عوضش کن ولی من تجربه ی همچین چیزی رو نداشتم .

 

همیشه بچه م رو میشستم و کرم مالی میکردمو پوشک !

 

از دستمال مرطوب خوشم نمیومد . میگفتم بچه میسوزه !

 

چند دقیقه ای گذشت و من گفتم حتما

 

هتل بگیریم من بچه م رو بشورم . نمیتونم .

 

با اصرار پدر شوهرم توی کالسکه عوضش کردم

 

و این استارت پختگی های دوران جدید من شد !

 

برگشتیم نجف !

 

تو ماشین چه رفتن و چه برگشتن با وجود

 

بچه ی وروجکی مثل پسرم خیلی اذیت شدم .

 

دائم باید شیر میدادم و این از قوای بدنیم کم میکرد .

 

خوابم به هم ریخته بود و تازه اول مسیر بود .

 

توی نجف زیارت کردیم و کمی بعد مریض شدم !

 

استارت پیاده روی رو هم زدیم و یه روز کامل راه رفتیم .

 

به موکب امام رضا علیه السلام هم به زور رسیدم متاسفانه .


 

از طرفی سرما خوردگی تو وجودم بود .

 

رسیدیم موکب امام رضا علیه السلام . دکترشون گفتن معده ت یخ زده .

 

حتی سرد هم نیست یخ زده. باید حسابی گرمی بخوری .

 

حالم خیلی بد بود . حال بد هم که مستحضرید چه اتفاقاتی میفته !!!

 

 

شب تو یه موکبی که قرار نداشتیم ، استراحت  و حسابی یخ کردیم .

 

صبحش ولی بازم به مسیر ادامه دادیم .

 

یه پتوی خوشگلم که خیلی دوستش داشتم گم شد .

 

ادامه دادیم و نزدیک صبح بود که دیگه نتونستم راه برم .

 

غذاهاشون به مزاجم نمیساخت .

 

چندین عمود بعد هم رفتیم و دیگه افتادم .

 

حتی نتونستم از هم کاروانی ها عذرخواهی و خداحافظی کنم .

 

رفتم تو یه موکب و مشغول شیر دادن به پسرم شدم

 

و همونجا کمی استراحت کردم .

.................................................................................

 

دلم نیومد کربلا ندیده برگردم .

 

یه کم که جون گرفتم عزممو جزم کردم و از همسرم خواستم

 

با تاکسی بریم کربلا.

 

اما کرب و بلا !

 

رفتیم و جای سوزن انداختن نبود .

 

به سختی از پارکینگ راه میرفتم تا برسیم به حرم .

 

راه خیلی طولانی بود بنظرم .

 

هرچند دقیقه یکبار باید حتما استراحت میکردم و یه چیزی میخوردم .

 

معمولا هم از مغازه نوشابه و کیک میخریدیم یا غذا ایرانی میخوردیم .

 

 

البته غذا ایرانی خیلی کم بود . خیییییلی کم .

 

بالاخره با خستگی تمام رسیدیم .

 

یه دفعه چشم چرخوندم دیدم وااای  گنبد !

 

گنبد حرم امام حسین علیه السلام رو دیدم .

 

 

جمعیت زیاد بود . ولی رفتیم تو بین الحرمین نشستیم .

 

بین الحرمین ! مسیر عشق !

 

ولی اعصابم به خاطر ضعفی که داشتیم فوق العاده ضعیف بود .

 

یه زیارت مختصر کردیم و رفتیم موکب پیدا کنیم .

 

همسرم و یه مرد عرب و من و بچه .

 

تا بخوان موکب پیدا کنن مرد عرب من و بچه رو برد

 

جایی که خلوت بود  و گفت اینجا مخصوص ماست اینجا استراحت کنید .

 

افراد زیادی رو راه نمیدن .

 

 

من و علی اصغر رفتیم و چند دقیقه ای کمر به زمین رسوندیم .

 

علی اصغر همه ش بغلم بود چون نمیتونست درست راه بره .

 

همسرم و مرد عرب رفتن !

 

دیدم استراحت بسه . نمیتونم بیشتر بشینم .

 

رفتم دنبال همسرم . هرجا که میگشتم نبود .

 

از آدمایی که دیده بودیم سراغشو میگرفتم و با عربی

 

دست و پا شکسته میپرسیدم همسرم و مرد عرب رو ندیدید؟

 

برگشتم و ناامید از پیدا کردنشون .

 

تا از در موکب داخل شدم دیدم همسرم از در اون چادری که توش بودیم

 

با یه نگاه ناامید و نگران داره میره که میره !

 

نا نداشتم .

 

بچه بغلم بود .

 

به زور پا تند کردم و صدا زدم .

 

اول روم نمیشد صدام رو بلند کنم.

 

ولی دیدم کشور غریب . گمشدن !!

 

الان اگه بره هم اون از نگرانی دق میکنه هم من از گمشدن میترسم.

 

صدام بلند و بلند تر شد.

 

بالاخره شنید صدامو . خوشحال شدم . آرامش گرفتم .

 

تا رسید بهم اول بچه رو گرفت .

 

بعد رفتیم یه موکب ایرانی . خوب بود .

 

بالاخره یه کم استراحت کردیم . یه کم مردم فارسی حرف میزدن شنیدیم .

 

علی اصغر خوابید و منم آرم آروم کمی خوابیدم .

 

 

با بچه که میری مسافرت مخصوصا مسافرتی که همسرت

 

باید ازتون جدا بخوابه ، حتی دستشویی رفتن هم نگرانی داره .

 

حتی دنبال آب رفتن که بخوری هم نگرانی داره .

 

قرار گذاشتیم نیمه شب پاشیم و بریم زیارت .

 

بلند شدم علی اصغرو حاضر کردم .

 

همه چیزو جمع کردم و رفتم سراغ موکب آقایون !

 

به مسئولش گفتم همسرم امامه ش رو گذاشته کنارش .

 

همون وسطه میشه صداش کنید .

 

گفت خانوم! همه خوابن نمیشه .

 

و من هم کم رووووو . باهاش چونه نزدم و قبول کردم و رفتم !

 

نشستم به سماق مکیدن !

 

تا اینکه صبح شد و همسرم صدا زد .

 

دیگه همه بیدار بودن . میشد راحت صدا بزنن . رفتیم و شرح ماوقع به همسرم دادم

 

و جفتمون ناراحت شدیم .

 

نشده بودیم بریم زیارت .

 

بشینیم حرف بزنیم . ببینیم .

 

رفتیم و دوباره بین الحرمین نشستیم .

 

علی اصغر خوابید.

 

عجب هوایی .

 

عجب صفایی داشت .

 

سبک بود .

 

سبک تر از پر .

 

ماه بود .

 

عشق بود .

 

فکر نمیکنم کسی بتونه زیبایی های بن الحرمین رو وصف کنه و بگه !

 

 

بعد از چند ساعت پا شدیم . باید برمیگشتیم .

 

رفتیم نجف دوباره  . خونه ی شیخ جلیل که همون اول اومده بود دنبالمون

 

تو وادی السلام و ما رو برده بود خونش .

 

همون خونه ای که وقتی تو پیاده روی مریض شده بودم ،

 

با تاکسی برگشتیم و اونجا موندیم و تب و لرز کردم و کلی پتو روم انداخته بودن .

 

با ایما و اشاره بهم فهمونده بودن که لیمو میخوام بخورم تا حالم خوب بشه یا نه ؟!

 

دیده بودن حالم بده اتاقو خالی کرده بودن که همسرم بیاد پیشم .

 

خیلی فهیم بودن و هستن و خدا حفظشوون کنه این خانواده خوب رو .

 

 

تو نجف یه راست رفتیم خونه شیخ جلیل .

 

دیدیم ساک هامون نیست . هیچ کس نیست .

 

پرسیدیم گفتن فامیلا اومدن ساک های شما رو هم برداشتن و رفتن فرودگاه .

 

گفتن شما هم تا رسیدید بیاید .

 

ما هم حسابمون دچار مشکل شده بود  .

 

هزینه تاکسی تا فرودگاه رو نداشتیم .

 

حتی هزینه تاکسی ای که از کربلا ما رو آورد نجف روهم کم داشتیم .

 

شیخ جلیل بزرگوار برامون برادری کردن و حساب کردن .

 

راهی شدیم و رفتیم فرودگاه .

 

رسیدیم .همه رسیده بودن و گشنه و تشنه بودن .

 

یه دونه فنجون کافی میکس توی فرودگاه به همراه دونات می شد 45 هزار تومن .

 

فکر کنید من با معده ی یخ زده ، بدون نهار ، اینجا هم که حتی کیک  هم نمیشد بخریم !

 

بچه هم که شیر میدادم . چه اوضاعی !!!

 

 

لازم بذکره ما تو 4 ماهگی رفته بودیم مشهد ،

 

چون شیر و عسل و موادی که وقتی خونه خودمون بودم

 

میخوردم رو نمیشد اونجا بخورم ،

 

کلی هم من هم بچه م لاغر شده بودیم .

 

شیر دادن خیلی سخته !

 

خلاصه ! نشستیم و نشستیم تا پیج کنن .

 

داشتن پیج میکردن که یه بنده خدایی اومد

 

و بهمون دو سه غذا داد. دیده بود بچه داریم و خانواده ایم .

 

غذا ها رو دلمون نمیومد بخوریم .

 

کلی آدم بودیم و دو سه تا غذا داشتیم .

 

پدر شوهرم گفت تو بشین بخور بچه شیر میدی .

 

تقسیم کردیم و هرکی با توجه به اولویت یه مقدار خورد .

 

یه کم بهتر بودیم . رفتیم سوار شدیم و حرکت به سمت ایران !

 

دیگه همه فارسی حرف میزدن .

 

خانواده مون کنارمون بودن . سوار ماشین شدیم و رسیدم منزل پدری .

 

همه از خستگی افتادیم و مادرم همه کارهامون رو انجام دادن .

 

شب بعدش مهمونی زوار بود و ما حتی جون نداشتیم تا خونه خودمون بریم

 

و لباس برداریم . همون لباس ها که شسته بودیم رو برداشتیم

 

و رهسپار مهمونی شدیم .

 

همه بیمار کربلا بودن . ولی مهمونی خوبی بود . خداروشکر.

 

تجربه های خوبی تو سفرمون بود .

 

دل شکستن ها و نازک دلی ها ، گمشدن ها ، غذاها ،

 

همه چیزش عالی بود با اینکه سخت بود

 

و من هنوز اونقدر تو نقش مادری خودم جا افتاده نشده بودم

 

که توشرایط مختلف ، فوری مدیریت کنم

 

و میخواستم همه چیز عالی عالی باشه

 

ولی با وجود همه اینها برام خیلی عالی بود .

 

اولین استارت پختگی های مادری من

 

اونجا بود و برام خیلی ارزشمنده .

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه محمدی